Sunday, July 23, 2006

چیزی مثل باقی زندگی

آن سوی دیوار هم فیروز گوش می‌کنند. حدود دو دهه پیش، زمانی که تهران هم مثل بیروت و تل‌آویو بمب- و موشک‌باران می‌شد، پدرم نواری تاثیر‌گذار از خواننده عرب، فیروز، داشت که در آن روزگار موسیقی: ممنوع، برای من که به اقتضای سن گرایش به آهنگ‌های شاد داشتم غنیمتی بود. امروز به لطف کامران، فرصتی شد که دوباره فیروز گوش کنم تا احساس آن روزها زنده شود.
یک‌ساله بودم که جنگ متولد شد؛ نیک بخت بودم و کسی را در جنگ از دست ندادم، خانه ما ویران نشد و هرگز شیون کسی را که زیر آوار پیکر سوخته عزیزش را پیدا کرده باشد، نشنیدم. یک بار در موقعیتی بودم که مجروحان جنگی را از نزدیک، دقیق بگویم از فاصله 50 60 متری، ببینم. هیچ احساس بدی نداشتم، انسان‌های غرقه در خون، آمبولانس‌ها و باقی چیزهایی که از فرط دیده شدن در فیلم‌های تلویزیون و سینما، شنیده شدن در رادیو و تصویر شدن در قریب به اتفاق نقاشی‌های خودم، نه هراسی در من ایجاد می‌کرد، نه انزجاری. امروز، در پس تفسیرهای پر تب و تاب اهل سیاست و بی‌تفاوتی سیاست‌مدارانی که ادامه یا قطع جنگ را آرزو می‌کنند، چهره کودکانی را می‌بینم که با صدای انفجار بزرگ می‌شوند و به واژه «مرگ» خو می‌گیرند و روحشان در کشاکش افسردگی‌ها‌ و شادی‌های زودگذر، بیم و امید، رشادت‌ها و فرصت‌طلبی‌ها چنان به خود می‌پیچد که دستان پر محبت صلح نیز گره‌گشایش نتواند بودن.

1 comment:

Anonymous said...

ابري نيست. بادي نيست...چه بگويم؟