بازگشاده
22 خرداد دو سال پيش، حدود ساعت 6 بعد از ظهر، جمعيتي كه معتقد بود زن هم آدم است، كتكخورده و وحشتزده دور ميدان هفت تير ايستاده بود. در آن آشفتگي، دنبال دوست و آشناها ميگشتم كه صداي بگو مگويي توجهم را جلب كرد. خانمي بود چادر به سر، با نيم صورتي منقبض و نيمصورتي ديگر زير پارچه سياه پنهان، بيوقفه و بلند بلند حرف ميزد: «... زن بايد به حرف شوهرش گوش كنه ... زن بايد ...زن بايد... زن بايد...».
گاهي از فرط هيجان خندهام ميگيرد! آن روز هم همين طور شد؛ دو بار. يك بار وقتي حرفهاي آن خانم را شنيدم، بار ديگر وقتي پليسي باتومش را بلند كرد كه احتمالا بكوبد توي سرم؛ به نظرم همين خنده از ضرب باتوم حفظم كرد، چون آن پليس به جاي ادامه خشونت فقط فرياد زد: «دِ برو ديگه! وايساده ميخنده!». آن دو بار خنديدن را فراموش نميكنم، دومي نوعي احساس رضايت آورد و اولي نوعي حيراني باقي گذاشت.
وقتي نان و پنير آغاز به كار كرد، قصد، صرفا گام زدن در حيطه فرهنگ و نگاه انتقادي به مشكلات فرهنگي جامعه بود. اما چه گريز از گندابهاي استبداد كه فرهنگ را به كام خود ميكشد؟ اين است كه هر از گاهي – يا بهتر بگويم بيشتر وقتها – مطالبي كه قرار است اجتماعي يا فرهنگي باشد، رنگ و بوي سياسي هم به خود ميگيرند و باز به همين دليل هست كه جنبشهاي اجتماعي چه بخواهند، چه نخواهند، ناچارند با مستبدان دست و پنجه نرم كنند؛ گاه رو در رو، گاه با زادههاي آنان، مانند خانم چادر به سر آن روز.
1 comment:
وب -
آ -
ورد
Post a Comment